غزل شماره 277 تعداد ابيات 1 - 7
چو بر شكست صبا زلف عنبر افشانش به هر شكسته كه پيوست تازه شد جانش
كجاست همنفسى تا به شرح عرضه دهم كه دل چه مى كشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روى تو بست ولى ز شرم تو در غنچه كرد پنهانش
تو خفته اى و نشد عشق را كرانه پديد تبارك الله ازين ره كه نيست پايانش
جمال كعبه مگر عذر رهروان خواهد كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش
بريد صبح وفانامه اى كه برد بدوست ز خون ديده ما بود مهر عنوانش (227)
بدين شكسته ء بيت الحزن كه مى آرد؟ نشان يوسف دل از چه زنخدانش
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
كه سوخت حافظ بى دل ز مكر و دستانش
چو بر شكست صبا زلف عنبر افشانش به هر شكسته كه پيوست تازه شد جانش
كجاست همنفسى تا به شرح عرضه دهم كه دل چه مى كشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روى تو بست ولى ز شرم تو در غنچه كرد پنهانش
تو خفته اى و نشد عشق را كرانه پديد تبارك الله ازين ره كه نيست پايانش
جمال كعبه مگر عذر رهروان خواهد كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش
بريد صبح وفانامه اى كه برد بدوست ز خون ديده ما بود مهر عنوانش (227)
بدين شكسته ء بيت الحزن كه مى آرد؟ نشان يوسف دل از چه زنخدانش
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
كه سوخت حافظ بى دل ز مكر و دستانش