کارم از یــکی بود یکی نبــود گذشتــه است …
من در اوج قصه گـــم شدم …
عشق یعنی :
یکی ” بــود ” یکی ” نابــــود “
.
همانند کودکی هق هق میکنم کـــه
مادرش او را تهدید کرده کــه اگر بار دیگـر اشک بریزد او را میکشد !
بقیه در ادامه...
ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﻫــﺮ ﺭﻭﺯ ﺟﺎﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷـﯿﺸﻪ ﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﭘﺎﮎ ﮐﻨــﻢ …
ﺁﺧــﺮ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﮑﺲ ﻫﺎﯾﺖ عادت مــن اسـت !
.
برگشتنت همان قــدر محال است کــه
خیال می کردم رفتنـت !
.
نبودنت چــه فصلی از سال است
کــه هــم روزها
و هــم شب ها اینقدر طولانی شده اند ؟
.
لحظاتی هــست کــه هیچ چیز این زندگی قانعت نمی کند
و فقط و فقط نیاز به اندکی مـُــردن داری !
.
نمیـدونم چــرا همیشه آخرش می فهمیم کـــه
از اولش اشتباه بــوده …
.
یکی بـود یکی نبود …
تو مـیروی …
تا قصــه شــروع شود …
.
گاهی وقتا خــودم رو بغل میـکنم و مـیگم :
یادتـه آغوشـش چقدر گرم بود ؟
.
سخـت اسـت فــراموش کردن کسی کــه
با او همــه چیز و همـه کس را فرامـوش میـکردم !
.
جایت کنون نباشد جـز در کنار اغــیار
یاد آن زمان، کــه بی ما جایی نمی نشستی
( مشتاق اصفهانی )
.
آرزوهایــم مثل بادبادک هایی در آسـمان مغزم به این سو و آن سو میروند
و مــن هــر چه خودم را بالا مـیکشم نمیتوانم بگیرمشان !
.
بدترین حسـه دنیا ایــنه کــه بدونی کسی کــه دوسش داری
همـون اندازه یکی دیگــه رو دوس داره !
.
نه مــژده ای
نـه مسیحا نفسی
و نــه آمدنی !
این شد کــه به فال بی اعتقادم !
.
چیزی نیست کـه مــرا سر شـوق بیاورد
جز تــــو …
تو هم کـه نیستی !
.
دست های مــن
از روزی کـــه رهایشان کردی
به مــوزه ی اشیای گم شده پیوست …
.
نیمه گم شــده ی دیگری ،
به اشتباه تمــام مـن شده بود !
.
امشب هــم صحنه سازی می کنم
و خــودم را گول می زنم ،
حتما اسـب سپیدش بیمار شـده بود
و نتوانست بیاید …!
.
ایــن کــه عادلانه نیست
مــن ، مدام دسـت تو را بگیرم
تو ، مدام مــرا دست کم بگیری !
.
با همــــه چیز کنار آمده ام …
جز باورِ جمله ی آخرِ تو کــه گفتی :
چیزی بینمان نبـوده …
.
بــرای قصه ای کــه با
“یکی بود و یکی نبود” شروع میشود
پایانی بـهتر از
آوارگی کلاغ نمیـتوان نوشـت …
.
نــه بهار با هـیچ اردیبـهشتی
نــه تابسـتان با هـیچ شهریـوری
و نــه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیـابانها خوش نیامد ،
پائیز مـهری داشت کـه بر دل هــر خیابان می نشست !