loading...
** سایت تفریحی ایولی ها **
ایولی ها

سلام.من مدیر سایت ایولی ها رضا نظریان هستم. ما برای شما بنر-هدر و آلبوم طراحی میکنیم.فقط لازیم است ما را لینک کنید

آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
اموزش هک 11 3048 jumbojet
مه - احمد شاملو 0 917 siber
اشعار حافظ 1 1046 iljima
شعر نو 1 868 iljima
شعر فردوسی در مدح پیامبر و امام علی علیه السلام 1 918 iljima
صداي ديدار...سهراب سپهری 0 826 iljima
تپش سايه دوست 0 818 iljima
پشت درياها...سهراب سپهری 0 820 iljima
واحه يي در لحظه...سهراب سپهری 0 707 iljima
نشاني...سهراب سپهری 0 797 iljima
پيغام ماهي ها...سهراب سپهری 0 691 iljima
غربت...سهراب سپهری 0 652 iljima
در گلستانه...سهراب سپهری 0 622 iljima
آب...سهراب سپهری 0 658 iljima
ساده رنگ...سهراب سپهری 0 655 iljima
و پيامي در راه...سهراب سپهری 0 614 iljima
روشني‌، من‌، گل‌، آب...سهراب سپهری 0 626 iljima
از روي پلك شب...سهراب سپهری 0 742 iljima
مسافر...سهراب سپهری 0 703 iljima
صداي پاي آب...سهراب سپهری 0 670 iljima
آب را گل نكنيم- سهراب سپهری 0 645 iljima
غمی غمناک (شعر سهراب سپهری) 0 645 iljima
شراب و خون...فروغ فرخزاد 0 747 iljima
ديو شب...فروغ فرخزاد 0 664 iljima
انتقام...فروغ فرخزاد 0 641 iljima
گريز و درد...فروغ فرخزاد 0 655 iljima
افسانه تلخ... فروغ فرخزاد 0 604 iljima
وداع...فروغ فرخزاد 0 669 iljima
پاييز...فروغ فرخزاد 0 715 iljima
يادي از گذشته...فروغ فرخزاد 0 717 iljima
رضا نظریان بازدید : 531 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

خونواده ای بودند که یک فرزند داشتند . پدر پدر اون خانواده هم با آنها زندگی میکرد ، پدر بزرگ بسیار ناتوان بود و دستهایش به شدت میلرزید به طوری که نمیتوانست غذا بخورد و اگر قاشق را دستش میگرفت غذا نصفش میریخت

همیشه سر سفره پدر و مادر و فرزند و پدر بزرگ با هم غذا میخوردند ، فرزند خانواده 6 سال داشت ، هر روز که با هم غذا میخوردند پدر بزرگ نصف غذا رو روی میز میریخت و پدر و مادر از این موضوع عصبانی میشدند

تا این که یک روز پدر خونواده تصمیم گرفت میز پدر بزرگ رو جدای از بقیه بگذارد تا میزی که خانواده از اون غذا میخورند کثیف نشود ،

پس پدر یک روز بالاخره این تصمیم را گرفت و میز پدر بزرگ ، قاشق و بشقاب او را جدای از بقیه در اون اتاق قرار داد و قاشق و بشقاب پدر بزرگ را از چوب ساخت که اگر از دست پدر بزرگ افتاد نشکند

پدر بزرگ تنها و غمگین با چشمانی اشکبار در اتاق خود هر روز غذا میخورد ،

روزی پدر و مادر دیدند که فرزند شش سالشون داره از چوب بشقاب و قاشق درست میکنه

پدر و مادر با تعجب به او گفتند چیکار میکنی؟

فرزند گفت : برای روزی که شما و مادر مثل پدر بزرگ پیر میشوید بشقاب و قاشق چوبی درست میکنم که شما هم یک وقت بشقابهای من رو نشکنید و میز غذاخوری من رو کثیف نکنید

اینجا بود که پدر و مادر اشک در چشمانشون جمع شد و از پشیمانی سریعا به اتاق پدر رفته و دست پدربزرگ را بوسیدند و او را دوباره به جمع خانواده آوردند

از ماست که بر ماست...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2255
  • کل نظرات : 289
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 4879
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 473
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 804
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 827
  • بازدید ماه : 2,907
  • بازدید سال : 107,476
  • بازدید کلی : 2,764,943